- 03:06 دقیقه | دریافت با کیفیت (پایین(5 مگابایت) | متوسط(9 مگابایت) | بالا(18 مگابایت) )
- دریافت صوت کلیپ (3 مگابایت)
-
متن کلیپ:
من خیلی از آدمها را دیدم که خودشان به خودشان میگفتند ما آدمهای دربداغونی بودیم، ولی میگفتند کتاب همین شهیدی که برای شما تعریف کردند، ابراهیم هادی را خواندیم متحول شدیم!
بچههایی که میرفتند جبهه خیلیهایشان از اول حاضر به شهادت نبودند، بعد میرفتند کمکم دلشان میرفت! کمکم دلشان میرفت! و بعضیها دلشان خیلی میرفت! ش هید ابراهیم هادی کسی بود که دلش خیلی رفته بود.
از جلوی خاکریز دشمن حرکت میکرد چه مشیی داشت! چه نوری میپراکند پشت سر خودش! لشکر دشمن میآمد اینطرف تسلیم میشد!
رفت بالای سنگر، بالای خاکریز اذان گفت یک سحر. در اذان گفتن یکی از سربازان دشمن به او تیر زد، دستش تیر خورد، اذانش را قطع نکرد آمد پایین. در سنگر آمدند نشستند دستش را بستند. یکدفعهای دیدم در گرگ و میش هوا پارچههای سفید دارد تکان میخورد، دشمنان دارند میآیند اینطرف. گفتم بچهها نزنید بگذارید. فرمانده با گردان تسلیم شد. آقا شما چی شد؟! گفتند آن کسی که اذان گفت کی بود؟ آخر برای چی؟ ما گفتیم این اذان را جز انسان عارف و صادق نمیگوید! ما باید او را ببینیم! گفتند حالا او در سنگر است تیر خورده، گفتند آره میدانیم. من میخواهم بروم از خودش یک سؤالی بکنم.
فرمانده آمد او را دید، حالا میخواست به دست و پای او بیفتد که، حالا فرمانده سن بابای شهید ابراهیم هادی را دارد. آقا آن کسی که به تو تیر زده الآن بین ما است، بگویی من خودم میآورم تیربارانش میکنم، اشتباه کرده، ببخشید. نه آقا نمیخواهد تیربارانش کنی، خب او دیگر در آن موقعیت طبیعتاً، بروید آقا، بروید.
آنوقت شهید ابراهیم عاشق چه نوع شهادتی بود؟ وقتی شنید شهیدی در خوابی به کسی گفته بود چرا بدن من را عقب آوردی؟ تا وقتی بدنم عقب نبود آنجا هر شب فاطمۀ زهرا به بالین من میآمد. یک لبخندی ابراهیم هادی زد، اینجوری است؟ رفت و دیگر بدنش نیامد!